پس
عشق از غم که در همان نزدیکی بوددرخواست کمک کرد.
"
غم لطفاً مرا با خود ببر.""
آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم."شادی
هم از کنار عشق گذشتاما
آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.ناگهان
صدایی شنید:"
بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم."صدای
یک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شدکه حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد.
هنگامیکه
به خشکی رسیدندناجی به راه خود رفت.
عشق
که تازه متوجه شده بود که چقدر بهناجی
خود مدیون است از دانش که او هماز عشق بزرگتر بود پرسید:
"
چه کسی به من کمک کرد؟"دانش
جواب داد: "او زمان بود.""
زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟"
دانش
لبخندی زد و با دانایی جواب داد که:"
چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند."